من باهارم تو زمین
من زمینم تو درخت
من درختم تو باهار-
ناز انگشتای بارون تو باغم میکنه
میون جنگلا طاقم میکنه.
تو بزرگی مث شب.
اگه مهتاب باشه یا نه
تو بزرگی
مث شب.
خود مهتابی تو اصلا،خود مهتابی تو.
تازه،وقتی بره مهتاب و
هنوز
شب تنها
باید
راه دوری رو بره تا دم دروازه روز-
مث شب گود و بزرگی
مث شب.
تازه ، روزم که بیاد
تو تمیزی
مث شبنم
مث صبح.
تو مث مخمل ابری
مث بوی علفی
مث اون ململ مه نازکی.
اون ململ مه
که رو عطر علفا،مثل بلاتکلیفی
هاج و واج مونده مردد
میون موندن ورفتن
میون مرگ وحیات
مث برفائی تو.
تازه آبم که بشن برفا و عریون بشه کوه
مث اون قله مغرور بلندی
که به ابرای سیاهی و به بادای بدی میخندی…
من باهارم تو زمین
من زمینم تو درخت
من درختم تو باهار،
ناز انگشتای بارون تو باغم میکنه
میون جنگلا طاقم میکنه.
-------------------------------------------------------------------------------------------------------
من وتو یکی دهانیم
که به همه آوازش
به زیباتر سرودی خواناست.
من و تو یکی دیدگانیم
که دنیا را هردم
در منظر خویش
تازهتر میسازد.
نفرتی
از هر آنچه بازمان دارد
از هز آنچه محصورمان کند
از هر آنچه واداردمان
که به دنبال بنگریم،
من و تو یکی شوریم
از هر شعلهئی برتر،
که هیچ گاه شکست را بر ما چیرگی نیست
چرا که از عشق
روئینه تنیم.
و پرستوئی که در سرپناه ما آشیان کرده است
با آمد شدنی شتابناک
خانه را
از خدائی گمشده
لبریز میکند.
------------------------------------------------------------------------------------------------
در فراسوی مرزهای تنت تو را دوست میدارم.
آینهها و شبپرههای مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را
آسمان بلند و کمانگشاده پل
پرندهها و قوس و قزح را به من بده
و راه آخرین را
در پرندهئی که میزنی مکررکن.
در فراسوی مرزهای تنم
تو را دوست میدارم.
در آن دور دست بعید
که رسالت اندامها پایان میپذیرد
و شعله و شور تپشها و خواهشها
به تمامی
فرو مینشیند
و هر معنا قالب لفظ را وا میگذارد
چنان چون روحی
که جسد را در پایان سفر،
تا به هجوم کرکسهای پایانس وانهد..
در فراسوهای عشق
تو را دوست میدارم،
در فراسوهای پرده و رنگ.
در فراسوهای پیکرهایمان
با من وعده دیداری بده.
---------------------------------------------------------------------------------------------------
میان خورشیدهای همیشه
زیبائی تو
لنگریست-
خورشیدی که
از سپیدهدم همه ستارگان
بینیازم میکند.
نگاهت
شکست ستمگریست-
نگاهی که عریانی روح مرا
از مهر
جامهئی کرد
بدانسان که کنونم
شب بیروزن هرگز
چنان نماید که کنایتی طنزآلود بوده است.
و چشمانت با من گفتند
که فردا
روز دیگریست-
آنک چشمانی که خمیرمایه مهر است!
وینک مهر تو:
نبردافزاری
تا با تقدیر خویش پنجه در پنجه کنم.
آفتاب را در فراسوهای افق پنداشته بودم.
بهجز عزیمت نابههنگامم گزیری نبود
چنین انگاشته بودم.
آیدا فسخ عزیمت جاودانه بود.
میان آفتابهای همیشه
زیبائی تو
لنگریست-
نگاهت
شکست ستمگریست-
و چشمانت با من گفتند
که فردا
روز دیگریست.
------------------------------------------------------------------------------------------------
1
سرود پنجم سرود آشنائیهای ژرفتر است.
سرود اندهگزاریهای من است و
اندهگساری او.
نیز
این
سرود سپاسی دیگرست
سرود ستایشی دیگر:
ستایش دستی که
مضرابش نوازشیست-
و هر تار جان مرا به سرودی تازه مینوازد ( و این سخن
چه قدیمیست!)
دستی که همچون کودکی
گرم است
و رقص شکوهمندیها را
در کشیدگی سرانگشتان خویش
ترجمه میکند.
آن لبان
بیش از آن که گیرنده باشد
میبخشد.
آن چشمها
پیش از آن که نگاهی باشد
تماشائیست.
و این
پاسداشت آن سرود بزرگ است
که ویرانه را
به نبرد با ویرانی به پای میدارد.
لبی
دستی و چشمی
قلبی که زیبائی را
در این گورستان خدایان
بهسان مذهبی
تعلیم میکند
امیدی
پاکی و ایمانی
زنی
که نان و رختش را
در این قربانگاه بیعدالت
برخی محکومی میکند که منم.
2
جستنش را پا نفرسودم:
به هنگامی که رشته دار من از هم گسست
چنان چون فرمان بخششی فرودآمد.-
هم در آن هنگام
که زمین را دیگر
به رهائی من امیدی نبود
و مرا به جز این
امکان انتقامی
که بداندیشانه بیگناه بمانم!
جستنش را پا نفرسودم.
نه عشق نخستین
نه امید آخرین بود
نیز
پیام ما لبخندی نبود
نه اشکی.
همچنان که،با یکدیگر چون به سخن درآمدیم
گفتنیها را همه گفته یافتیم
چندان که دیگر هیچچیز در میانه
نا گفته نمانده بود.
3
خاک را بدرودی کردم و شهر را
چرا که او،نه در زمین و شهر و نه در دیاران بود.
آسمان را بدرود کردم و مهتاب را
چرا که او،نه عطر ستاره نه آواز آسمان بود.
نه از جمع آدمیان نه از خیل فرشتگان بود،
که اینان هیمه دوزخند
و آن یکان
در کاری بیاراده
به زمزمهئی خوابآلوده
خدای را
تسبیح میگویند.
سرخوش و شادمانه فریاد برداشتم:
((-أی شعرهای من،سروده و ناسروده!
سلطنت شما را تردیدی نیست
اگر او به تنهائی
خواننده شما باد!
چرا که او بینیازی من است از بازارگان و از همه خلق
نیز از آنکسان که شعرهای مرا میخوانند
تنها بدینانگیزه که مرا به کند فهمی خویش سرزنشی کنند!-
چنین است و من این را،هم در نخستین نظر باز دانستهام.))
4
اکنون من و او دوپاره یک واقعیتیم.
در روشنائی زیبا
در تاریکی زیباست.
در روشنائی دوسترش میدارم
و در تاریکی دوسترش میدارم.
من به خلوت خویش از برایش شعرها میخوانم که از سر
احتیاط هرگزا بر کاغذی نبشته نمیشود. چرا که
چون نوشته آید و بادی به بیرونش افکند از غضب
پوست بر اندام خواننده بخواهد درید.
گرچه از قافلههای لعنتی در این شعرها نشانهئی نیست؛( از
آن گونه قافلهها بر گذرگاه هر مصراع،که پنداری
حاکمی خل ناقوسبانانی بر سر پیچ هر کوچه بر گماشته
است تا چون رهگذری پا بهپای اندیشههای فرتوت
پیزری چرت زنان میگذرد پتک به ناقوس فرو کوبند
و چرتش را چون چلواری آهارخورده بردرند تا
از یاد نبرد که حاکم شهر کیست)-اما خشم خواننده
آن شعرها،از نبود ناقوسبانان خرگردنی از آنگونه
نیست. نیز نه از آن روی که زنگوله وزنی چرا به
گردن این استر آونگ نیست تا از درازگوش نثرش
بازشناسند. نیز نه بدان سبب که فیالمثل شعری از
اینگونه را غزل چرا نامیدهام:
5
غزل درود و بدرود
با درودی به خانه میآئی و
با بدرودی
خانه را ترک میگوئی.
أی سازنده!
لحظه عمر من
به جز فاصله میان این درود و بدرود نیست:
این آن لحظه واقعیست
که لحظه دیگر را انتظار میکشد.
نوسانی در لنگر ساعت است
که لنگر را با نوسانی دیگر به کار میکشد.
گاکی است پیش از گامی دیگر
که جاده را بیدار میکند.
تداومی است که زمان مرا میسازد
لحظههائی است که عمر مرا سرشار میکند.
6
باری،خشم خواننده از آن روست که ما حقیقت و زیبائی را
با معیار او نمیسنجیم و بدینگونه آن کوتاهاندیش از
خواندن هر شعر سخت تهیدست باز میگردد.
روزی فیالمثل،قطعهیی ساز کرده بر پاره کاغذی نوشتم که
قضا را،باد،آن پاره کاغذ به کوچه درافکند،پیش
پای سیاهپوش مردی که از گورستان باز میآید به شب
آدینه،با چشمانی سرخ و برآماسیده-چرا که بر
تربت والد خویش بسیار گریسته بود.-
و این است آن قطعه که باد سخنچین،با آن به گور پدر گریسته
در میان نهاد:
7
به یک جمجمه
پدرت چون گربه بالغی
می نالید
و مادرت در اندیشه درد لذتناک پایان بود
که از رهگذر خویش
قنداقه خالی تو را
میبایست
تا از دلقکی حقیر
بینبارد،
و أی بسا به رؤیای مادرانه منگولهئی
که برقبه شبکلاه تو میخواست دوخت.
باری-
و حرکت گاهواره
از اندام نالان پدرت
آغاز شد.
گورستان پیر
گرسنه بود،
و درختان جوان
کودی میجستند!-
ماجرا همه این است
آری
ورنه
نوسان مردان و گاهوارهها
به جز بهانهئی
نیست.
اکنون جمجمهات
عریان
بر همه آن تلاش و تکاپوی بیحاصل
فیلسوفانه
لبخندی میزند.
به حماقتی خنده میزند که تو
از وحشت مرگ
بدان تن در دادی:
به زیستن،
با غلی برپای و
غلادهیی
برگردن.
زمین
مرا و تو را و اجداد ما را به بازی گرفته است.
و اکنون
به انتظار آن که جاز شاخته اسرافیل آغاز شود
هیچ به از نیشخند زدن نیست.
اما من آنگاه نیز بنخواهم جنبید
حتی به گونه حلاجان،
چرا که میان تمامی سازها
سرنا را بسی ناخوش میدارم.
8
من محکوم شکنجهئی مضاعفم:
این چنین زیستن،
و این چنین
در میان زیستن
با شما زیستن
که دیری دوستارتان بودهام.
من از آتش و آب
سر درآوردم.
از توفان و از پرنده.
من از شادی و درد
سر درآوردم،
گل خورشید را اما
هرگز ندانستم
که ظلمت گردان شب
چه گونه تواند شد!
دیدم آنان را بیشماران
که دل از همه سودائی عریان کرده بودند
تا انسانیت را از آن
علمی کنند-
و در پس آن
به هرآنچه انسانیست
تف میکردند!
دیدم آنان را بیشماران،
و انگیزههای عداوتشان چندان ابلهانه بود
که مردگان عرصه جنگ را
از خنده
بیتاب میکرد؛
و رسم و راه کینه جوئیشان چندان دور از مردی و مردی بود
که لعنت ابلیس را
برمیانگیخت…
أی کلادیوس ها!
من برادر اوفلیای بیدست و پایم؛
و امواج پهنابی که او را به ابدیت میبرد
مرا به سرزمین شما افکنده است.
9
در به درتر از باد زیستم
در سرزمینی که گیاهی در آن نمیروید.
أی تیز خرامان!
لنگی پای من
از ناهمواری راه شما بود.
10
برویم أی یار،أی یگانه من!
دست مرا بگیر!
سخن من نه از درد ایشان بود،
خود از دردی بود
که ایشانند!
اینان دردند و بود خود را
نیازمند جراحات به چرکاندر نشستهاند.
و چنین است
که چون با زخم و فساد و سیاهی به جنگ برخیزی
کمر به جنگت استوارتر میبندند.
برویم أی یار،أی یگانه من !
برویم و،دریغا!به همپائی این نومیدی خوفانگیز
به همپائی این یقین
که هرچه از ایشان دورتر میشویم
حقیقت ایشان را آشکارهتر
درمییابیم!
با چه عشق و چه به شور
فوارههای رنگینکمان نشاکردم
به ویرانه رباط نفرتی
که شاخساران هر درختش
انگشتیست که از قعر جهنم
به خاطرهئی اهریمنشاد
اشارت میکند.
و دریغا-أی آشنای خون من أی همسفر گریز!-
آنها که دانستند چه بیگناه در این دوزخ بیعدالت
سوختهام
در شماره
از گناهان تو کمترند!
11
اکنون رخت به سراچه آسمانی دیگر خواهم کشید.
آسمان آخرین
که ستاره تنهای آن
توئی.
آسمان روشن
سرپوش بلورین باغی
که تو تنها گل آن،تنها زنبور آنی.
باغی که تو
تنها درخت آنی
و بر آن درخت
گلی است یگانه
که توئی.
أی آسمان و درخت وباغ من،گل و زنبور و کندوی من!
با زمزمه تو
اکنون رخت به گستره خوابی خواهم کشید
که تنها رؤیای آن
توئی.
12
این است عطر خاکستری هوا که از نزدیکی صیح سخن
میگوید.
زمین آبستن روزی دیگر است.
این است زمزمه سپیده
این است آفتاب که برمیآید.
تک تک،ستارهها آب میشوند
و شب
بریده بریده
به سایههای خرد تجزیه میشود
و در پس هرچیز
پناهی میجوید.
و نسیم خنک بامدادی
چونان نوازشیست.
عشق ما دهکدهئی است که هرگز به خواب نمیرود
نه به شبان و
نه به روز،
و جنبش و شور حیات
یک دم در آن فرونمینشیند.
هنگام آن است که دندانهای تو را
در بوسهئی طولانی
چون شیری گرم
بنوشم.
تا دست تو را بهدست آرم
از کدامین کوه
میبایدم گذشت
تا بگذرم
از کدامین صحرا
از کدامین دریا
میبایدم گذشت
تا بگذرم.
روزی که این چنین به زیبائی آغاز میشود
(به هنگامی که آخرین کلمات تاریک غمنامه گذشته را
با شبی که در گذر است
به فراموشی باد شبانه سپردهام)،
از برای آن نیست که در حسرت تو بگذرد.
تو باد و شکوفه و میوهیی،أی همه فصول من!
بر من چنان چون سالی بگذر
تا جاودانگی را آغاز کنم.
-----------------------------------------------------------------------------------------------------
در خیال،که رویاروی میبینم
سالیانی بارآور را که آغاز خواهم کرد.
خاطرهام که آبستن عشقی سرشار است
کیف مادر شدن را
در خمیازههای انتظاری طولانی
مکرر میکند.
خانهئی آرام و
اشتیاق پر صداقت تو
تا نخستین خواننده هر سرود تازه باشی
چنان چون پدری که چشم به راه میلاد نخستین فرزند خویش
است؛
چراکه هر ترانه
فرزندی است که از نوازش دستهای گرم تو
نطفه بسته است…
میزی و چراغی،
کاغذهای سپید و مدادهای تراشیده و از پیش آماده،
و بوسهئی صله هر سروده نو.
و تو أی جاذبه لطیفعطش که دشت خشک را دریا میکنی،
حقیقتی فریبندهتر از دروغ،
با زیبائیت- باکرهتر از فریب –که اندیشه مرا
از تمامی آفرینشها بارور میکند!
در کنار تو خود را
من
کودکانه در جامه نودوز نوروزی خویش مییابم
در آن سالیان گم،که زشتند
چرا که خطوط اندام تو را به یاد ندارند!
خانهئی آرام و
انتظار پراشتیاق تو نخستین خواننده هر سرود نو باشی.
خانهئی که در آن
سعادت
پاداش اعتمادست
و چشمهها و نسیم
در آن میرویند.
بامش بوسه و سایه است
و پنجرهاش به کوچه نمیگشاید
و عینکها و پستیها را در آن راه نیست.
بگذار از ما
نشانه زندگی
هم زبالهئی باد که به کوچه میافکنیم
تا از گزند اهرمنان کتابخوار
-که مادر نرینهنمای خویشتند-
امانمان باد.
تو را و مرا
بی من و تو
بنبست خلوتی بس!
که حکایت من و آنان غمنامه دردی مکرر است،
که چون با خون خویش پروردمشان
باری چه کنند
گر از نوشیدن خون منشان
گزیر نیست؟
تو و اشتیاق پر صداقت تو
من و خانهمان
میزی و چراغی…
آری
در مرگ آورترین لحظه انتظار
زندگی را در رؤیاهای خویش دنبال میگیرم.
در رؤیاها و
در امیدهایم!
------------------------------------------------------------------------------------------------
از آنها که رویاروی
با چشمان گشاده در مرگ نگریستند،
از برادران سربلند،
در محله تاریک
یک تن بیدار نیست.
از آنها که خشم گردنکش را در گره مشتهای خالی خویش
(فریاد کردند،
از خواهران دلتنگ،
در محله تاریک
یک تن بیدار نیست.
از آنها که با عطر نان گرم و هیاهوی زنگ تفریح بیگانه
(ماندند
چرا که مجال ایشان در فاصله گهواره و گور بس کوتاه
بود،)
از فرزندان ترسخورده نومید،
در محله تاریک
یک تن بیدار نیست.
أی برادرن!
شمالهها فرود آرید
شاید که چشم ستارهئی
به شهادت
در میان این هیاکل نیمی از رنج و نیمی از مرگ که در گذرگاه
(رؤیای ابلیس به خلاء پیوستهاند
تصویری چنان بتواند یافت
که شباهتی از یهوه به میراث برده باشد.
اینان مرگ را سرودی کردهاند.
اینان مرگ را
چندان شکوهمند و بلندآواز دادهاند
که بهار
چنان چون آواری
بر رگ دوزخ خزیده است.
أی برادران!
این سنبلههای سبز
در آستان درو سرودی چندان دلانگیز خواندهاند
که دروگر
از حقارت خویش
لب به تحسر گزیده است.
مشعلها فرود آرید که در سراسر گتتوی خاموش
بهجز چهره جلادان
هیچچیز از خدا شباهت نبرده است.
اینان به مرگ از مرگ شبیهترند.
اینان از مرگی بیمرگ شباهت بردهاند.
سایهئی لغزانند که
چون مرگ
بر گستره غمناکی که خدا به فراموشی سپرده است
جنبشی جاودانه دارند.
------------------------------------------------------------------------------------------------
1
سرود مرد سرگردان
مرا میباید که در این خم راه
در انتظاری تابسوز
سایه گاهی به چوب و سنگ برآرم،
چرا که سرانجام
امید
از سفری به دیر انجامیده باز میآید.
به زمانی اما
أی دریغ!
که مرا
بامی بر سر نیست
نه گلیمی
به زیر پای.
از تاب خورشید
تفتیدن را
سبوئی نیست
تا آبش دهم،
و بر آسودن از خستگی را
بالینی نه
که بنشانمش.
مسافر چشم به راهیهای من
بیگاهان از راه بخواهد رسید.
أی همه امیدها
مرا به برآوردن این بام
نیروئی دهید!
2
سرود آشنائی
کیستی که من
این گونه
به اعتماد
نام خود را
با تو میگویم
کلید خانهام
در دستت میگذارم
نان شادیهایم را
با تو قسمت میکنم
به کنارت مینشینم و
بر زانوی تو
این چنین آرام
به خواب میروم؟
3
کدامین ابلیس
تو را
این چنین
به گفتن نه
وسوسه میکند؟
یا اگر خود فرشتهئیست،
از دام کدام اهرمنت
بدین گونه
هشدار میدهد؟
تردیدیست این؟
یا خود
گام صدای بازپسین قدمهاست
که غربت را به جانب زادگاه آشنایی
فرود میآیی؟
4
سرود برای سپاس و پرستش
بوسههای تو
گنجشککان پرگوی باغند
و پستانهایت کندوی کوهستانهاست
و تنت
رازیست جاودانه
که در خلوتی عظیم
با منش درمیان میگذارند.
تن تو آهنگیست
و تن من کلمهئی که در آن مینشیند
تا نغمهئی در وجود آید:
سرودی که تداوم را میتپد.
در نگاهت همه مهربانیهاست:
قاصدی که زندگی را خبر میدهد.
و در سکوتت همه صداها:
فریادی که بودن را تجربه میکند.
--------------------------------------------------------------------------------------------------
مرا دیگر انگیزه سفر نیست.
مرا دیگر هوای سفری بهسر نیست.
قطاری که نیمشبان نعرهکشان از ده ما میگذرد
آسمان مرا کوچک نمیکند
و جادهئی که از گرده پل میگذرد
آرزوی مرا با خود
به افقهای ذیگر نمیبرد.
آدمها و بویناکی دنیاهاشان
یکسر
دوزخی است در کتابی
که من آن را
لغت به لغت
از بر کردهام
تا راز بلند انزوا را
دریابم-
راز عمیق چاه را
از ابتذال عطش.
بگذار تا مکانها و تاریخ به خواب اندر شود
در آن سوی پل ده
که به خمیازه خوابی جاودانه دهان گشوده است
و سرگردانیهای جست و جو را
در شیبگاه گرده خویش
از کلبه پا بر جای ما
به پیچ دوردست جادّه
میگریزاند.
مرا دیگر
انگیزه سفر نیست.
حقیقت ناباور
چشمان بیداری کشیده را بازیافته است:
رؤیای دلپذیر زیستن
در خوابی پا در جای تراز مرگ،
از آن پیشتر که نومیدی انتظار
تلخترین سرود تهی دستی را بازخوانده باشد.
و انسان به معبد ستایشهای خویش
فرود آمده است.
انسانی در قلمرو شگفتزده نگاه من
انسانی با همه ابعادش- فارغ از نزدیکی و بعد –
که دستخوش زوایای نگاه نمیشود.
با طبیعت همگانه بیگانهئی
که بیننده را
از سلامت نگاه خویش
در گمان میافکند
در عظمت او
تاثیر نیست
و نگاهها
در آستان رؤیت او
قانونی ازلی و ابدی را
بر خاک
میریزند…
انسان
به معبد ستایش خویش باز آمده است.
انسان به معبد ستایش خویش
باز آمده است.
راهب را دیگر
انگیزه سفر نیست.
راهب را دیگر
هوای سفری به سر نیست.
---------------------------------------------------------------------------------------------------
جنگل آینهها به هم درشکست
و رسولانی خسته براین پهنه نومید فرود آمدند
که کتاب رسالتشان
جز سیاهه آن نامها نبود
که شهادت را
در سرگذشت خویش
مکرر کرده بودند.
با دستان سوخته
غبار از چهره خورشید سترده بودند
تا رخساره جلادان خود را در آینههای خاطره بازشناسند.
تا دریابند که جلادان ایشان،همه آن پای در زنجیرانند
که قیام در خون تپیده اینان
چنان چون سرودی در چشمانداز آزادی آنان رسته بود،-
هم آن پای در زنجیرانند که،اینک!
تا چه گونه
بیایمان و بیسرود
زندان خود و اینان را دوستاقبانی میکنند،
بنگرید!
بنگرید!
جنگل آینهها به هم درشکست
و رسولانی خسته بر گستره تاریک فرود آمدند
که فریاد درد ایشان
به هنگامی که شکنجه بر قالبشان پوست
میدرید
چنین بود:
((-کتاب رسالت ما محبت است و زیبائیست
تا بلبلهای بوسه
بر شاخ ارغوان بسرایند.
شوربختان را نیکفرجام
بردگان را آزاد و
نومیدان را امیدوار خواستهأیم
تا تبار یزدانی انسان
سلطنت جاویدانش را
بر قلمرو خاک
باز یابد.
کتاب رسالت ما محبت است و زیبائیست
تا زهدان خاک
از تخمه کین
بار نبندد.))
جنگل آئینه فرو ریخت
و رسولان خسته به تبار شهیدان پیوستند،
و شاعران به تبار شهیدان پیوستند
چونان کبوتران آزاد پروازی که به دست غلامان دبح میشوند
تا سفره اربابان را رنگین کنند.
و بدین گونه بود
که سرود و زیبائی
زمینی را که دیگر از آن انسان نیست
بدرود کرد.
گوری ماند و نوحهئی.
و انسان
جاودانه پادربند
به زندان بندگیاندر
بماند.
--------------------------------------------------------------------------------------------------
هرگز از مرگ نهراسیدهام
گرچه دستانش از ابتذال شکنندهتر بود.
هراس من-باری-همه از مردن در سرزمینیست
که مزد گورکن
از آزادی آدمی
افزون باشد.
جستن
یافتن
و آنگاه
به اختیار برگزیدن
و از خویشتن خویش
باروئی پی افکندن-
اگر مرگ را از این همه ارزشی بیشتر باشد
حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم.
-----------------------------------------------------------------------------------------------
لبانت
به ظرافت شعر
شهواتیترین بوسهها را به شرمی چنان مبدل میکند
که جاندار غارنشین از آن سود میجوید
تا به صورت انسان درآید.
و گونههایت
با دوشیار مورّب
که غرور تو را هدایت میکنند و
سرنوشت مرا
که شب را تحمل کردهام
بیآن که به انتظار صبح
مسلح بوده باشم،
و بکارتی سربلند را
از روسبیخانههای داد و ستد
سر به مهر باز آوردهام.
هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست
که من به زندگی نشستم!
و چشمانت راز آتش است.
و عشقت پیروزی آدمیست
هنگامی که به جنگ تقدیر میشتابد.
و آغوشت
اندک جائی برای زیستن
اندک جائی برای مردن
و گریز از شهر
که با هزار انگشت
به وقاحت
پاکی آسمان را متهم میکند.
کوه با نخستین سنگها آغاز میشود
و انسان با نخستین درد.
در من زندانی ستمگری بود
که به آواز زنجیرش خو نمیکرد-
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم.
توفانها
در رقص عظیم تو
به شکوهمندی
نیلبکی مینوازند،
و ترانه رگهایت
آفتاب همیشه را طالع میکند.
بگذار چنان از خواب برآیم
که کوچههای شهر
حضور مرا دریابند.
دستانت آشتی است
و دوستانی که یاری میدهند
تا دشمنی
از یاد
برده شود.
پیشانیت آینهئی بلند است
تابناک و بلند،
که خواهران هفتگانه در آن مینگرند
تا به زیبائی خویش دست یابند.
دو پرنده بیطاقت در سینهات آواز میخوانند.
تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید
تا عطش
آبها را گواراتر کند؟
تا در آئینه پدیدار آئی
عمری دراز در آن نگریستم
من برکهها و دریاها را گریستم
أی پریوار در قالب آدمی
که پیکرت جز در خلواره ناراستی نمیسوزد!-
حضورت بهشتی است
که گریز از جهنم را توجیه میکند،
دریائی که مرا در خود غرق میکند
تا از همه گناهان و دروغ
شسته شوم.
و سپیده دم با دستهایت بیدار میشود.
--------------------------------------------------------------------------------------------
بی گاهان
به غربت
به زمانی که خود در نرسیده بود-
چنین زاده شدم در بیشه جانوران و سنگ،
و قلبم
در خلاء
تپیدن آغاز کرد.
گهواره تکرار را ترک گفتم
در سرزمینی بیپرنده و بیبهار.
نخستین سفرم بازآمدن بود از چشم اندازهای امیدفرسای
(ماسه وخار،
بی آن که با نخستین قدمهای ناآزموده نوپائی خویش
به راهی دور رفته باشم.
نخستین سفرم
بازآمدن بود.
دور دست
امیدی نمیآموخت.
لرزان
بر پاهای نو راه
رو در افق سوزان ایستادم.
دریافتم که بشارتی نیست
چرا که سرابی درمیانه بود.
دوردست امیدی نمیآموخت.
دانستم که بشارتی نیست:
این بی کرانه
زندانی چندان عظیم بود
که روح
از شرم ناتوانی
در اشک
پنهان میشد.