ناتمامی زن

فروشگاه ها بدون تو بزرگترند و چيزهای بيشتری دارند برای خريدن. آدمها و ماشين ها و ساختمان ها بيشترند. به جمعيت کره زمين افزوده می شود و به عرض خيابان ها. بسياری چيزها وقتی تو نيستی آشکار می شوند. اين بهترين توصيف است برای نبودن تو.  هواپيمايي الان است که به زمين بنشيند. من کنار شيشه ايستاده ام و يادم است که گونه ات را بوسيده ام. اينجا سالن ترانزيت است و تو ديگر نمی توانی من را ببينی. اين سفر نخست است. چشم باز می کنم و می بندم. اين گونه است که هواپيماها قشنگ تر از پرنده ها می نشينند و برمی خيزند. حالا، همين حالا، می توانم مخاطب شعری باشم. حالا که بيش از شصت سال دارم و البته تو نيستی. وقتی شعری برايم گفته می شود مردها ناگزيرند چشم از من برندارند. راه می روم. هواپيمايي می نشيند. هواپيمايي بلند می شود. بگذار راه بروم و بازويم به بازوی تو نخورد. گوشفيل و دوغ بخورم و چند فعل مفرد برای فروشنده به ذهنم بيايد. چند کار کوچک. چند اشتباه نابخشودنی. بدون تو کتاب ها ارزان ترند. رؤياها بالاتر. حالا مرد من! تصميم دارم به خانه ات برنگردم. خيلی ها چنين کرده اند و من. بعضی زنها وقتی هنوز با مردشان هستند برنگشته اند و من وقتی با تو نيستم. آن اندازه نبوده ام که خودم را و يا تو را ناديده بگيرم. من به چند بخش تقسيم می شوم. در اين آستانه که موهايم سفيد است من به چند پاره و چند آرزو بخش می شوم. اولين من می خواهد به اتاقی کوچک برود با تختی دو نفره و مردی که در را باز می کند. برايش به جنوب می روم با پنکه سقفی و دور ملايم که وقتی بالای سرم ورق می خورد مردی سرش را پنهان و پيدا کند. دستم لبه تخت را می گيرد و زمان نياز دارم تا بتوانم تشخيص دهم که اين تو نيستی. پنکه ذرات بخار را پراکنده می کند و نقش تو را و مرد کارش تمام می شود. منِ اول منم که چشمم را می بندم. کسی من را در خيابان پيدا نمی کند. هميشه اين است که در باز است و مردی وارد می شود. مردی دکمه هايش را باز می کند و مردی در را می بندد. و همه اين ها تو نيستی. دومين من برای پرنده های سی و سه پل، وقتی آب دارد، نان می ريزد. زمستان است و پرنده ها بيش از حد سبک به نظر می رسند. پسربچه ها چند تکه نان از من می گيرند. زنی می دود. وقتی تو نباشی همه زن ها می دوند. در حاشيه زاينده رود زنها می دوند و من چند روز ديگر چهل سالگی ام تمام می شود. سومين من پنجره خانه ای در دامنه کوه را باز می کند و ...

-         سلام.

تو اين اندازه صميمی نبوده ای. اين اندازه مشتاق که صدايت رويم را به سمت تو برگرداند. نه، تو نيستی. نگاه نمی کنم و دوباره "سلام". گرم و فريبنده و منتظر. جوانی تقريبا سی ساله با موهای درهم و شلوار کتان. کفش های نابوک قهوه ای و کمربندی نسبتاً پهن. ريشش را تازه تراشيده و لبهايش انگار تازه چای خورده است. کدام يک از من را ديده است که اين گونه لبهايش را می جود و الان است که دست دراز کند تا گونه ام را نوازش کند؟ بگذار من را خوب ببيند. از نزديک تا بدانم که رد زنهای کنار رودخانه را دنبال کرده يا شرجی او را به اتاق پنکه کشانده يا او است که پايين کوه دارد دست تکان می دهد. محتاط نيست (می داند که تو نيستی). کاغذ کوچکی را مچاله می کند و دستم می دهد. اينجا که نه خيابان است و نه کوچه ای که به خانه مان منتهی شود. لبخند می زنم و همان جا می نشينم. همان وقت روايت های سه گانه ام من را می خنداند.

او را گم می کنم انگار از جايي نيامده باشد. ميان مسافرها جست و جو می کنم و صدای بلندگو که مسافران اهواز را به سمت خروجی می برد. مثل يک روز زمستان است که هنوز بيست سالت نيست و بيرون می روی و پسری که گوشهايش را با شال گردن قهوه ای تيره پوشانده به تو لبخند می زند. برف سبکی می بارد و می روی تا پای بساط باقلا. بينی ات را بالا می کشی و به دستی نگاه می کنی که کاغذی را در می آورد و به تو می دهد. تا زانوهايش بيشتر بالا نمی روی. کاغذ را می اندازی و کاسه باقلا و بعد که تمام خيابان را رفتی بر می گردی و شال قهوه ای تيره را می بينی که با دست های پسر به هوا بلند شده است.

کاغذ را می برم توی دستشويي و يک بار سراسيمه مرور می کنم. عددی آنجا نيست. نه چيزی که علاقه اش را نشان دهد و نه قراری برای ديدن در شهری ديگر. شعری است يا من خيال می کنم شعر است: خيلی زيبايي، می درخشی، حيف است که تنها بمانی.

اين جملات بدون "هنوز" من را می برد تا در من های خودم شروع شوم و وقتی بلندگو مسافران بندر را به خروجی می برد بر روی يکی از صندلی ها می نشينم. بايد برويم. بخش های من هم بدون تو زيادترند. جمعيت من افزوده می شود و در من زنی جوان که کاغذ شعری را با خودش به درون هواپيما می برد.  

                    

عهد

گلویش را صاف کرد؛ به آرامی که بچه ها را از خواب نپراند. تیز نبود، چیزی لزج بود که توی گلویش گیر کرده بود. فکر کرد خلطی چیزی است. دوباره گلویش را صاف کرد و بعد رفت بیرون. رفت دستشویی و سعی کرد خلط را تف کند. اما چسبیده بود جایی؛ نه پایین می رفت و نه بیرون می آمد. آب داغ خورد، آب نمک قرقره کرد، مسواک زد، گلویش را فشار داد طوری که اشک توی چشم هایش جمع شد. اما چسبیده بود و خیال نداشت بیرون بیاید. رفت توی حیاط و آنجا کنار باغچه نشست. ماه کامل نبود اما هوا روشن بود. بس که تف کرده بود آب دهانش خشک شده بود. در آستانه سی سالگی، زن و دو بچه داشت. همیشه فکر می کرد همین زندگی را خواهد داشت. توی خانه پدری زندگی خواهد کرد با حیاطی که یک کاج پیر و چند درخت دیگر دارد و بچه ها اسمشان "روزبه" و "شاهین" خواهد بود. دو پسر که تا بچه اند روی موهای زبرشان دست می کشید و تا مدرسه همراهشان می رفت. و زنش که بوی آشپزخانه می داد. گوشه چادرش را به دندان می گرفت و می آمد دم در تا خسته نباشید بگوید. چیزی کم نبود. قرار بود سی چهل سال دیگر عمر کند، پسرها را داماد کند و بعد بمیرد. مغازه کوچکی داشت که حالا البته کلی قیمت پیدا کرده بود. نه عاشق کسی شده بود و نه منتظر بود تا بشود. با پدر آمده بود خواستگاری "فهیمه" که حالا خواب بود. دوست داشت خواب زنش سنگین باشد برخلاف مادرش؛ که بود.

گنجشکی پرید میان درخت کاج و شاخه ها را تکان داد. فکر کرد که تقریبا چیز خاصی را دوست ندارد، نه سینما، نه کتاب، نه حتا مهمانی رفتن. ته ریش داشت و نماز و روزه اش ترک نمی شد. روزنامه نمی خواند و تلویزیون هم بندرت نگاه می کرد. کسی بود که از هیچ چیز خبر نداشت. توی هیچ انتخاباتی شرکت نمی کرد، بیشتر به این خاطر که نمی داست ماجرا از چه قرار است. دیپلم داشت و حالا کفش مردانه می فروخت.

دوباره سعی کرد خلط را از جا بکند و تف کند. فایده نداشت. چند ساعت دیگر باید پسرها را می رساند مدرسه و می رفت مغازه را باز کند. توی راه تنها به کفش ها نگاه می کرد، یکی دو جواب سلام می داد و بعد کرکره را بالا می کشید. تا اذان ظهر آنجا می نشست، بعد می رفت خانه، نماز می خواند و ناهار می خورد. دو سه ساعت می خوابید و بعد می آمد سر مغازه. تا غروب و بعد برمی گشت. شام و نماز و چند صحبت مختصر و می خوابید. گاهی سر به سر پسرها می گذاشت و کلی می خندیدند. این همه زندگی اش بود. اهل سفر نبود، اهل پس انداز و این چیزها هم نبود. همین دو سه خط بود.  

حالا این خلط توی گلویش گیر کرده بود و دیگر نمی گذاشت درست نفس بکشد، انگار داشت بزرگتر می شد و چسبنده تر. به آنجا که گنجشک نشسته بود چشم دوخت و گفت پناه بر خدا. همه انرژی اش را جمع کرد و به بیخ گلویش فشار آورد. تف کرد و حس کرد چیزی بیرون آمده اما بعد از چند ثانیه همانجا حسش کرد.

دوباره فکرهایش را از سر گرفت. تا صبح می توانست صد بار دیگر زندگی اش را مرور کند. بی اطلاعی از همه چیز، دردسرها را از او دور کرده بود. چیزی نبود که به خاطرش بخواهد عذاب بکشد. همه چیز بی اندازه ساده شکل گرفته بود به جز ... لبخند زد. یک چیز کوچک و شاد از هفت هشت سالگی اش مانده بود. خواست آن را به ذهن بیاورد اما فکر کرد بهتر است برود جایش را عوض کند. بلند شد، سایه تنومندش از دیوار بالا رفت و خودش رفت پشت درخت کاج. از آنجا می توانست بخشی از ایوان را ببیند و خاطره اش را مرور کند.

مدرسه ای که می رفت نزدیک خانه شان بود، مثل همین حالای پسرها. یادش نمی آمد گریه کرده باشد یا به زور برده باشندش به مدرسه. روی نیمکتی آن وسط ها می نشست و تمام مدت به معلمش نگاه می کرد. ناآرامی اش یک هفته بعد شروع شد؛ سر این که او هنوز عادت داشت از پستان های مادرش شیر بخورد. مادر همیشه بچه ای داشت که شیر بدهد؛ او اولین پسر بود و پنجمین فرزند. بعد از او هم دخترها یکی یکی به دنیا آمدند و اسامی شان ادامه پیدا کرد تا "کفایت". او که به مدرسه می رفت کفایت تازه به دنیا آمده بود. زنگ تفریح اول کیفش را می انداخت روی دوشش و می زد بیرون. یکی دو جا از جوی آب می پرید تا می رسید خانه که لنگه های درش همیشه روی هم بود تا شب وقت خواب که پدر می بست. در را باز می کرد و تا می رسید لب ایوان، مادر با خنده ای بلند رسیده بود و داشت سینه اش را بیرون می آورد. روی پنجه بلند می شد و پستان را به دهان می گرفت. تنها یکی از پستان ها متعلق به او بود. شیر گرم و معطر دهانش را پر می کرد و یکی دو قطره از چانه اش می چکید. گوشه لبانش را زبان می زد و می گفت خداحافظ و می دوید. قبل از این که در را روی هم بگذارد، برمی گشت و دوباره مادرش را می دید با سینه ای که هنوز بیرون بود و خنده اش که ادامه داشت.

وقتی مادر کفایت را از شیر گرفت، دیگر نتوانست بچه دار شود. بعد از آن ناگهان پیر شد و یکی دو سال بعد مرد. یادش بود که مادر کم کم پیر نشد. هر بار که از مدرسه به خانه می آمد مادر منتظرش بود؛ خسته تر و پیرتر. سینه های پر از شیرش حالا کوچک شده بود و او یکی دو بار دیده بود که نحیف و آویزان شده اند. دخترها غذا را آماده می کردند. تا مادر زنده بود سفره او و پدر جدا بود. خیلی وقت ها غذایشان هم با مادر و دخترها یکی نبود. بعد که مرد، دخترها یکی یکی به سفره اضافه شدند؛ اول کفایت آمد که پدر خیلی دوستش داشت و بعد هشت دختر دیگر.

حالا همه شوهر کرده بودند و مدت ها بود که دیگر ندیده بودشان. باد خنکی وزید و گنجشک ها دوباره جایشان را عوض کردند. او رو به ایوان نشسته بود. یادش آمد وقتی مادر مرد پدر گریه نکرده بود. او هم همینطور، درست بر خلاف دخترها و بیشتر کفایت که جیغ می زدند. تا چند ماه بعد هم چشم همه شان قرمز بود و بعد که همه دور یک سفره نشستند، بی تابی ها تمام شد. دو تا از دخترها که شوهر کردند او هم ازدواج کرد. حالا فکر کرد که چطور توانسته بود برای مادرش اشکی نریزد. او که تقریبا هیچگاه خواب نبود و پستان های شگفت انگیزش همیشه برای او شیر داشتند. میانه های گلویش کمی سوخت، درست همانجا که آن چیز لزج چسبیده بود. اشک که به چشم هایش آمد خودش را بیشتر توی تاریکی فرو برد. صدای پایی آمد، شاد و سرخوش. انگار که لی لی کرده باشد، پریده باشد. کف پا که به زمین بدون فرش بخورد و بی آن که تماسش تمام شود به بالا جهش کند. صدای پایی منتظر و پر از اشتیاق. از تنکی میان شاخ و برگ کاج به ایوان نگاه کرد. مادرش بود که داشت دست می برد توی یقه اش. اشک از گونه اش پایین آمد و باز گنجشک ها جابجا شدند. اشکش می جوشید و آن گره چسبناک جذب می شد و وقتی که دیگر ایوان پشت اشک هایش ناپدید شد، آن عهد طولانی، آن بغض سنگین ادا شد و قطره های روشن شیر مادر از گلویش پایین رفت.      

(9) خیابان های تهران

مداد روی اوپن آشپزخانه ماند. گاهی به نظر مادی می آمد که خود به خود دارد تراشیده می شود. این چند روز، حرفهایی که می خواست با مرداد در میان بگذارد تنها تا "فکر کنم" پیش می رفت. مرداد هم سرش را بالا می آورد و بعد که چیزی نمی شنید به سوراخی که تمام رازهای جهان از آنجا قابل دیدن بود خیره می شد. مادی اینطور فکر می کرد. دوست داشت انگشتش را فرو کند و سوراخ را گشادتر کند. کمی گشادتر و اندوهش چقدر زیاد می شد وقتی می دید شکوه چند روز زندان رفتنش دارد به چه چیزهای کوچکی تبدیل می شود. حالا، بعد از هشت ماه، نه می توانست بنویسد، نه کتاب بخواند، نه انگلیسی حرف بزند و نه حتا خیانت کند. پیش تر زیاد پیش آمده بود که احساس بیهودگی کند؛ وقتی تمام روز دنبال چیزی می گشت، پیدا نمی کرد و بعد که به خانه می آمد تنها چشم های چسبیده به بدنش را می توانست بتکاند. با لباس بیرون می نشست روی مبل و منتظر بود تا شوهرش از راه برسد. حالا و بعد از معجزه مداد دزدی، ترکیب دو کلمه تمام گذشته اش را به دوش می کشید: خیابان های تهران. انگار چیز دیگری نبود. انگار در خانه ای نزیسته بود. مادری نداشته و غذایی نپخته بود. هیچ بویی نمی آمد از روزهای آشپزی و بحث های آن همه کارگاه داستان و کتاب و حتا زندان.

گفت: فکر کنم ...

مرداد سرش را بالا آورد. می دانست که دیگر چیزی نخواهد شنید. رازهای یک مرد آن قدر ها زیاد نیستند. نه به خاطر آن که نمی تواند رازی داشته باشد، به این دلیل که بسیاری چیزها دیگر برای او راز نیستند. اگر مادی این را می دانست، اصرار نداشت انگشتش را به چشم های مرداد فرو کند تا آنجا را بکاود. چشم های او همیشه از آن چند راز مختصر و بی خاصیت عبور می کردند و به لکه ای روی دیوار خیره می شدند. گفت و گویش با آن دختر دیگر رسوب کرده بود و همینطور چشم چرانی ها و یکی دو ماجرای بی اهمیت در "خیابان های تهران". مرداد از آن لکه چشم برداشت و به چشم های مادی نگاه کرد. انگار برای اولین بار بود همدیگر را می دیدند. خیابان خلوت بود؛ اگر نبود هم به همین وضوح همدیگر را پیدا می کردند. به هم لبخند زدند. کاری که چندان پسندیده نبود. مرداد کیفش را روی دوشش جابجا کرد و مادی موهایش را برد زیر روسری.

مرداد گفت: چه فکری؟

مادی خواست که نگوید. همین حالا هم برایش مهم بود که "ن" را به کدام فعل بچسباند. گفت: تو هیچ صدای بافتن قالی شنیده ای از واحد کناری؟ مرداد نشنیده بود.

-         گوش کن ... همین حالا هم می آید.

مرداد بلند شد و گوشش را چسباند به دیوار چوبی. همیشه این طور وقت ها صدایی می آید تا همبستگی این خانواده ها را بیشتر کند. تا به صرافت بیفتند که صدا از کجا است و عاقبت کسی پیدا می شود که به جمع آنها اضافه شود؛ حتا برای چند ساعت و دلتنگی ها و دلخوشی ها را به یادشان بیاورد. مادی این ها را از یک داستان کوتاه به یاد داشت. مرداد صدای بافتن قالی را نشنید. گفت احتمالا صدا مربوط به حرکت چوب ها روی یکدیگر است. وقتی برگشت رفت کنار مادی نشست و به وضوح حس کرد اگر همین حالا کاری نکند دیگر هیچ گاه نخواهد توانست.

شاعرانگی کمرنگ تر از همیشه بود اما مادی فکر کرد خوب است که می توانند بی هیچ نگرانی تا آخر خیابان قدم بزنند. "واقعیت چیزی است که بیشتر از همیشه به آن احتیاج داریم". مرداد سر تکان داد؛ حق با مادی بود. آنها در خیابان های تهران قدم زدند، تا نیمه های شب و از چیزی حرف نزدند. به تک تک آدم های روبرو خیره شدند، مثل لکه های روی دیوار و همه تابلوهای تبلیغاتی را خواندند. و وقتی دست همدیگر را یافتند، چیزی مشترک درونشان شکل گرفته بود و آن این بود که تجربه کنند. بیشتر و بیشتر.          

   

    

(8) بازگشت

مادی عصرها از آپارتمان کناری صدای بافتن قالی می‌‌شنید؛ صدایی مثل صدای بافتن قالی.

(7) دبورا کجاست؟

 مرد یک تن وزن داشت. مرداد که سوار شد او آنجا نشسته بود و ...

(6) جعبه ایران-جعبه آمریکا

 

مرداد صبح ها با اتوبوس به دانشگاه می رفت و وقتی هوا دیگر تاریک شده بود بر می گشت. ....

(5) گناه

روایت ناپخته، شخصیت پردازی کم رنگ و .. دوباره برایش همین‌ها را نوشته بودند و البته "فضای جدید". همان‌ها بودند. ....

(4) خرچنگ ها

 مادی کار خاصی‌ نداشت که انجام بدهد. می‌‌نشست توی خانه و کتاب می‌‌خواند. .....

(3) درخت زندگی

فکر کرده بودند شهر مثل یک غول بزرگ است که دارد با پشت دست دهانش را پاک می‌‌کند و ...

(2) مرداد و مادی

 نمی‌ شد گفت تجربه‌ای نداشت. زمان شلوغی‌های بعد از انتخابات توی کوچه‌شان دستگیرش کرده بودند و ...