آنسوی هرچه حرف و حدیث امروز است...

بگذار عشــــــــق خاصیت تو باشد نه رابطه خاص تو با دیگری...

آنسوی هرچه حرف و حدیث امروز است...

بگذار عشــــــــق خاصیت تو باشد نه رابطه خاص تو با دیگری...

پاک...

انسان هایی بودیم  

که به پاک کردن عادت داشتیم  

ابتدا اشک هایمان را پاک کردیم  

سپس یکدیگر را ...

 

اندوه...

انـدوه که از حــد بگــذرد جایش را می‌دهد به یک بی‌‌اعتنایی مـزمـن!

دیـگه مـهـم نـیـســت بـودن یا نـبـودن!

دوست داشتن یا نـداشتن!

آنچه اهمیت دارد

کشداری رخوتناک حسی است...

... که دیگر تو را به واکنش نمی کشاند

در آن لحظه فـقـط در سکوت غـرق می شـی

و فقط نـگـاه می‌کـنی,و نـگــــــــــاه و نگــــــــــــــــــــــاه…..!

لالایی...

عاشق که می شوی 


لالایی خواندن هم یاد بگیر 


شب های باقیمانده ی عمرت 


به این سادگی ها 


صبح نخواهند شد

بی تو ...

بی تو آن ظلمی که شادی کرد با من؛ غم نکرد
گریه هم یک ذره از اندوه هایم کم نکرد

آن قدر دنیای ما با هم تفاوت داشت که
خطبه های عقد هم ما را به هم محرم نکرد

راز دور افتادنم از خویش را از کس نپرس
هیچکس ظلمی که من بر نفس خود کردم نکرد

نیست تأثیری در ایما، لالها فهمیده اند
اینکه ده انگشت کار یک زبان را هم نکرد

نه هراس از آتش دوزخ، نه اخراج از بهشت
آخرش هم آدمی را هیچ چیز آدم نکرد

آغوش...

 

  

آغوش  

ترکیب پیچیده ای ست 

از من و خیال تو 

که هر شب مثل سایه 

روی دیوار خانه، می افتد

 

 

غروب...

 

 

 

یک بار چهل و سه بار غروب آفتاب را تماشا کردم !

خودت که میدانی

وقتی آدم دلش گرفته باشد از تماشای غروب چه لذتی میبرد. 

 

 

پ.ن: خدا میداند آنروز چهل و سه غروبه چه قدر دلت گرفته بود...

 

سرباز...


 

 

 

اگر سنجاق مویت وا شود 

از دست خواهم رفت 

که سربازی چه خواهد کرد  

با انبوه جنگاور؟!