از آنسوی تنهایی
از آنسوی بغض
از آنسوی باران
کسی صدایم میکند؛
تو بگو
…بروم یا بمانم؟!
کفش هایم که جفت میشوند دلم هوای رفتن میکند!
من کودکانه بیقرار دیدنت میشوم
بی آنکه فکر کنم چه کسی دلتنگ من خواهد شد...
میخواهم راحت باشم…
بی جسارت و بی خجالت...
در جواب چه خبرها؟
چشمانم را ببندم و بگویم...
ناخوشی...
فاحشه ای بکارت افکارم را از بین برده...
فاحشه ای که هنوز بوی افکارم را میدهد...
هر کجا بویم را شنیدی...
بکارتم را از او طلب کن...
.
.
.