آنسوی هرچه حرف و حدیث امروز است...

بگذار عشــــــــق خاصیت تو باشد نه رابطه خاص تو با دیگری...

آنسوی هرچه حرف و حدیث امروز است...

بگذار عشــــــــق خاصیت تو باشد نه رابطه خاص تو با دیگری...

نه...

گاهی باید بی رحم بود!
نه با دوست ..
نه با دشمن ..
بلکه با خودت ..
و چه "بزرگت میکند"
آن سیلی که خودت میزنی به صورتت ..


باشد...

با فنجانی چای هم می توان مست شد!
اگر اویی که باید باشد، باشد ...

عشق میخواست...

عشق را به مدرسه بردند تا کتک بزنند.
تنها دوست عشق در مدرسه ، درس هندسه بود.
از شیمیی فقط زاج سبز به یادش ماند و از فیزیک هرگز هیچ نفهمید.
عشق را به دانشگاه بردند تا کافر شود.
وقتی دکتر شد مادرش مرده بود.
به جای گریه کردن منطق خواند ... نتیجه از صغری ها و کبری ها
درد بی دلیلی شد در دل عشق.
میل به برگشتن داشت.
از هر کوچه ای که می رفت به خانه ی مادریش نرسید.
وقتی فیلسوف شد به سوی هر گلی که رفت آن گل پژمرد.
عشق خدا را می خواست.
واز هر طرف که می رفت به صورت خود بر می خورد.
عشق را در برابر آیینه بردند تا خود را به یاد آورد.
در آیینه ،
کودک پیری می گریست...

چیست...؟

و مرگ مُردن نیست 


و مرگ تنها نفس نکشیدن نیست. 


من مُــرده‌گان بی‌شماری را دیده‌ام 


که راه می‌رفتند 


حــــرف می‌زدند 
 

سیگار می‌کشیدند
 

و  خیس از باران، انتظار و تنهایی را درک می‌کردند
 

شــعر می‌خــواندند
 

می‌گریـــستند 
 

قرض می‌دادند 
 

می‌خــندیدنــد
 

و گریه می‌کردند...!