آنسوی هرچه حرف و حدیث امروز است...

بگذار عشــــــــق خاصیت تو باشد نه رابطه خاص تو با دیگری...

آنسوی هرچه حرف و حدیث امروز است...

بگذار عشــــــــق خاصیت تو باشد نه رابطه خاص تو با دیگری...

خسته ام مثل جوانی که پس از سربازی
بشنود یک نفر از نامزدش دل برده
مثل یک افسر تحقیق شرافتمندی
که به پرونده ی جرم پسرش برخورده
خسته ام مثل پسر بچه که درجای شلوغ
بین دعوای پدر مادر خود گم شده است
خسته مثل زن راضی شده به مهر طلاق
که پس از بخت بدش سوژه ی مردم شده است
خسته مثل پدری که پسر معتادش
غرق در درد خماری شده فریاد زده
مثل یک پیرزنی که شده سرباز عروس
پسرش پیش زنش بر سر او داد زده
خسته ام مثل زنی حامله که ماه نهم
دکترش گفته به درد سرطان مشکوک است
مثل مردی که قسم خورده خیانت نکند
زنش اما به قسم خوردن آن مشکوک است
خسته مثل پدری گوشه ی آسایشگاه
که کسی غیر پرستار سراغش نرود
خسته ام بیشتر از پیر زنی تنها که
عید باشد نوه اش سمت اتاقش نرود
خسته ام کاش کسی حال مرا می فهمید
غیر از این بغض که در راه گلو سد شده است
شده ام مثل مریضی که پس از قطع امید
در پی معجزه ای راهی مشهد شده است


گفتند...

مـا نـه خـون رنـگـیـن تـری داریـم

نـه چـشـم و ابـروی مـشـکـی تـری !

مـی گـذرد . .

و سـال بـه سـال یـادی از هـم نـمـی کـنـیـم

بـعـدهـا . .

مـثـل هـمـه آن هـا کـه

بـه هـم گـفـتـنـد "دوسـتـت دارم"

و سـال بـه سـال یـادی از هـم نـکـردنـد . . .

  

نیست...

در خیالات خودم، در زیر بارانی که نیست،
می رسم با تو به خانه از خیابانی که نیست
می نشینی رو به رویم خستگی در می کنی،
چای می ریزم برایت توی فنجانی که نیست 
باز می خندی و می پرسی که حالت بهتر است؟
باز می خندم که خیلی، گرچه می دانی که نیست 
شعر می خوانم برایت واژه ها گل می کنند،
یاس و مریم می گذارم توی گلدانی که نیست 
چشم می دوزم به چشمت، می شود آیا کمی
دستهایم را بگیری بین دستانی که نیست؟ 
وقت رفتن می شود با بغض می گویم نرو
پشت پایت اشک می ریزم توی ایوانی که نیست 
می روی و خانه لبریز از نبودت می شود،
باز تنها می شوم با یاد مهمانی که نیست 
رفته ای و بعد تو این کار هر روز من است،
باور اینکه نباشی کار آسانی که نیست...

پ.ن:دیشب برام خوندش

نمی خواهد...


خداحافظی بوق و کرنا نمی خواهد
خداحافظی دلیل
بحث
یادگاری
بوسه
نفرین
گریه
...
خداحافظی واژه نمی خواهد!

خداحافظی یعنی
در را باز کنی
و چنان کم شوی از این هیاهو
که شک کنند به چشم هایشان
به خاطره هایشان
به عقلشان
و سوال برشان دارد
که به خوابی دیده اند تو را تنها!؟
یا توی سکانسی از فیلمی فراموش شده!؟

خداحافظی یعنی
زمان را به دقیقه ای پیش از ابتدای آشنایی ببری
و دستِ آشنایی ات را پیش از دراز کردن
در جیب هایت فرو کنی
و رد شوی از کنار این سلام خانمان سوز
خداحافظی
"خداحافظ" نمی خواهد!


سایه...


بانوی من!

در این راه طولانی - که ما بی خبریم و چون باد می گذرد-

بگذار خرده اختلاف هایمان با هم باقی بماند. خواهش می کنم!

مخواه که یکی شویم، مطلقا یکی!

مخواه که هر چه تو دوست داری ، من همان را، به همان شدت

 دوست داشته باشم و هر چه من دوست دارم، به همان گونه

 مورد دوست داشتن تو نیز باشد!

مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم، یک ساز را، یک کتاب را،

 یک طعم را،یک رنگ را و یک شیوه نگاه کردن را!

مخواه که انتخابمان یکی باشد، سلیقه مان یکی و رویاهامان

یکی!

هم سفر بودن و هم هدف بودن ، ابدا به معنی شبیه بودن و

 شبیه شدن نیست و شبیه شدن دال بر کمال نیست، بل دلیل

 توقف است...

عزیز من!

دو نفر که سخت و بی حساب عاشق هم اند و عشق آنها را به

 وحدتی عاطفی رسانده است؛ واجب نیست که هر دو صدای کبک،

 درخت نارون ،حجاب برفی، قله ی علم کوه ، رنگ سرخ و بشقاب

سفالی را دوست داشته باشنداگر چنین حالتی پیش بیاید، باید گفت

 که یا عاشق زائد است یا معشوق.

 یکی کافیست. عشق، از خودخواهی ها و خود پرستی ها گذشتن

 است اما، این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست.

من از عشق زمینی حرف می زنم که ارزش آن در "حضور" است

نه در محو و نابود شدن یکی در دیگری.

بانوی من!

اگر زاویه دیدمان نسبت به چیزی یکی نیست، بگذار یکی نباشد.

 بگذار در عین وحدت مستقل باشیم. بخواه که در عین یکی بودن ،

یکی نباشیم. بخواه که همدیگر را کامل کنیم نه ناپدید... بگذار صبورانه

 و مهرمندانه در باب هر چیز که مورد اختلاف ماست بحث کنیم اما

نخواهیم که بحث ، ما را به نقطه ی مطلقاواحدی برساند.

بحث، باید ما را به ادراک متقابل برساند نه فنای متقابل!

اینجا سخن از رابطه ی عارف با خدای عارف در میان نیست،

سخن از ذره ذره ی واقعیت ها و حقیقت های عینی و جاری

زندگیست.

بیا بحث کنیم! بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم! بیا کلنجار برویم!

 اما سرانجام نخواهیم که غلبه کنیم.

بیا حتی اختلافهای اساسی و اصولی زندگی مان را ،در بسیاری

 زمینه ها، تا آنجا که حس می کنیم دوگانگی، شور و حال و زندگی

 می بخشد، نه پژمردگی و افسردگی و مرگ، حفظ کنیم. من و تو

حق داریم در برابر هم قد علم کنیم و حق داریم بسیاری از نظرات

 و عقاید هم را نپذیریم بی آنکه قصد تحقیر هم را داشته باشیم.

عزیز من!

بیا متفاوت باشیم.متفاوت...