آنسوی هرچه حرف و حدیث امروز است...

بگذار عشــــــــق خاصیت تو باشد نه رابطه خاص تو با دیگری...

آنسوی هرچه حرف و حدیث امروز است...

بگذار عشــــــــق خاصیت تو باشد نه رابطه خاص تو با دیگری...

نمی آید...

این ابرها را  

من در قاب پنجره نگذاشته ام 

که بردارم... 

اگر آفتاب نمی تابد 

تقصیر ِ من نیست... 

با این همه شرمنده ی توأم؛ 

خانه ام  

در مرز ِ خواب و بیداری ست 

زیر ِ پلک ِ کابوس ها 

مرا ببخش اگر دوستت دارم 

و کاری از دستم بر نمی آید... 

نشد...

مرا تنها گذاشته ای
سهم من از تو
فقط سوختن است
انگار باید بسوزم و
تمام شوم
مرا در کافه ای جا گذاشته ای
مثل سیگار نیم سوخته
مثلا رفته ای که برگردی
شب از نیمه گذشته
اما از تو خبری نشده است
 

هفت...

خورشید برای من
ساعت هفت غروب طلوع می کند
آن هم از پشت میز یک کافه
یعنی وقتی تو را می بینم
روز من از حضور تو شروع می شود
شب من از غیبت تو
کاری کن
روزهایم بلند باشند
من از شب ها می ترسم  

 


تلفن...

 

 

 

وضعیت خوبی ندارم... 

مرا ببخش! 

دستم از اشیا رد میشود  

رد میشود از تلفن 

فراموشت نکرده ام... 

فقط کمی، 

کمی، 

مرده ام...! 

 

بدهکار...

..بدهکار هیچ کس نیستم جز همین ماه 

که از پشت میله ها میگذرد 

که میتوانست 

از اینجا نگذرد و

جایی دیگر 

مثلا در وسط دریایی خیال انگیز

بچسبد به شیشه کابین یک تاجر پولدار

بدهکار هیچ کس نیستم جز همین ماه

که تو را به یادم می آورد... 

 

رســـــــــول یونان

قول...

قول بده که خواهی آمد

اما هرگز نیا!

اگر بیایی

همه چیز خراب میشود

دیگر نمیتوانم

اینگونه با اشتیاق

به دریا و جاده خیره شوم

من خو کرده ام

به این انتظار

به این پرسه زدن ها

در اسکله و ایستگاه

اگر بیایی

من چشم به راه چه کسی بمانم؟ 

رســــــــــول یونان

باور نمیکنم...

نیامدنش را باور نمی‌کنم  

غیر ممکن است او نیامده باشد 

 

حتماً، حالا 

زیر باران مانده است  

و ناامید و خسته  

در خیابان‌ها قدم می‌زند  

من به باز بودنِ درها مشکوکم


رسول یونان