خیال
انگار آسمان هم امروز بی قرار است
انگار قرار است ببارد
همچون قرار دیشب ما
همچون شب بارانی من
یادم باشد چترم را بردارم
اما...
چتر برای چه...
خیال که خیس نمی شود...
+ نوشته شده در سه شنبه هفدهم دی ۱۳۹۲ ساعت 19:25 توسط غریب اشنا
|
انگار آسمان هم امروز بی قرار است
انگار قرار است ببارد
همچون قرار دیشب ما
همچون شب بارانی من
یادم باشد چترم را بردارم
اما...
چتر برای چه...
خیال که خیس نمی شود...
نگاه
گاهی ؛
اگر توانستی . . .
اگر خواستی . . .
اگر هنوز نامی از من در سر داشتی . . . نه در دل!
در کوچه تنهایی من قدمی بگذار . . .
شلوغی کوچه ظاهریست . . .
نترس ! بیا . . .
نگاهی پرت کن و برو
+ نوشته شده در شنبه هفتم دی ۱۳۹۲ ساعت 18:11 توسط غریب اشنا
|
دلخوری
گاهـــی ...
نمیشـــــــه دســت از
دوســـــت داشتن یکــی برداشــت
حــــــــــــــــــــــتی وقتــــی ازش دلخــــــوری ...
+ نوشته شده در دوشنبه چهارم آذر ۱۳۹۲ ساعت 20:38 توسط غریب اشنا
|
خواب شیرین
فقط چند لحظه مانده بود به تو برسم اگر آن خواب لعنتی دیشب ادامه داشت.
+ نوشته شده در یکشنبه سوم آذر ۱۳۹۲ ساعت 22:40 توسط غریب اشنا
|
ترس دارم...
ترس دارم از همه چیز
من از گذشته ی خفته در روحم می ترسم
از پر كشيدن حال مي ترسم
از فراموش شدن در فردا
ترس از اين كه بيدار شوم
و ببینم ، آنچه بودم نیستم
و آنچه خواستم ، نیست...
من از گذشته ی خفته در روحم می ترسم
از پر كشيدن حال مي ترسم
از فراموش شدن در فردا
ترس از اين كه بيدار شوم
و ببینم ، آنچه بودم نیستم
و آنچه خواستم ، نیست...
+ نوشته شده در دوشنبه سیزدهم آبان ۱۳۹۲ ساعت 22:43 توسط غریب اشنا
|
دوستت می دارم بی آنکه بخواهمت!
دوستت می دارم بی آنکه بخواهمت!
□
سال‌گَشتگی‌ست این
که به خود درپیچی ابروار
بغُرّی بی‌آن که بباری؟
سال‌گشتگی‌ست این
که بخواهی‌اش
بی‌اینکه بیفشاری‌اش؟
سال‌گشتگی‌ست این؟
خواستن‌اش
تمنایِ هر رگ
بی‌آنکه در میان باشدخواهشی حتی؟
نهایتِ عاشقی‌ست این؟
آن وعده‌ی دیدارِ در فراسوی پیکرها؟
احمد شاملو
+ نوشته شده در شنبه بیست و هفتم مهر ۱۳۹۲ ساعت 22:30 توسط غریب اشنا
|
گاهی وقت ها
گاهی وقت ها
دلت میخواهد با یکی مهربان باشی
دوستش بداری
و برایش چای بریزی
گاهی وقت ها
دلت می خواهد یکی را صدا کنی
بگویی سلام،
می آیی قدم بزنیم؟
وهم راهش تمام كوچه پس كوچه های شهرت قدم بزنی
وكلی خاطره بسازی
گاهی وقت ها
دلت می خواهد یکی را ببینی
شب بروی خانه بنشینی
فکر کنی
و کمی هم بنویسی
گاهی وقت ها
دلت می خواد آدمهای خاص زندگیت
دوست داشتنت رو درك كنند
و دوست داشته باشند
گاهی وقت ها ...
آدم چه چیزهای ساده ای را
ندارد!
دلت میخواهد با یکی مهربان باشی
دوستش بداری
و برایش چای بریزی
گاهی وقت ها
دلت می خواهد یکی را صدا کنی
بگویی سلام،
می آیی قدم بزنیم؟
وهم راهش تمام كوچه پس كوچه های شهرت قدم بزنی
وكلی خاطره بسازی
گاهی وقت ها
دلت می خواهد یکی را ببینی
شب بروی خانه بنشینی
فکر کنی
و کمی هم بنویسی
گاهی وقت ها
دلت می خواد آدمهای خاص زندگیت
دوست داشتنت رو درك كنند
و دوست داشته باشند
گاهی وقت ها ...
آدم چه چیزهای ساده ای را
ندارد!
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و دوم مهر ۱۳۹۲ ساعت 21:59 توسط غریب اشنا
|
قایقی خواهم ساخت؛باید انداخت به آب؛دور خواهم شد از این خاک غریب