آنسوی هرچه حرف و حدیث امروز است...

بگذار عشــــــــق خاصیت تو باشد نه رابطه خاص تو با دیگری...

آنسوی هرچه حرف و حدیث امروز است...

بگذار عشــــــــق خاصیت تو باشد نه رابطه خاص تو با دیگری...

اشعاری از گروس عبدالملکیان



سرریز کرده این پاییز .

برف با لکه های نارنجی

بهار با لکه های زرد


 

فصل ها می گریزند

و خورشید

که هی غروب می کند

خرداد را پر از خون کرده.

ما

سراسیمه فرار می کنیم

و کوچه های بن بست

  که آن قدر زیبا بودند

 این قدر ترسناکند




رنگ سرخ

می تواند بنشیند

بر درخت انار

لب های زن

یا پیراهن پاره پارۀ یک سرباز

 

هیچ اتفاقی نمی افتد

ما عادت داریم

 

ندیده ای؟!

همان انگشت که ماه را نشان می داد

ماشه را کشید

 

ندیده ای

که از تمام آدم برفی ها

تنها

لکه ای آب مانده بر زمین

 

دود، نام های مختلفی دارد

وگرنه

سیگار من و

خانه های خرمشهر

هر دو به آسمان رفتند

 

...

 

غروب را قدم زده ام

صبح زود را گذاشته ام برای مردن.

و باد

که فکر می کردیم

تنها از دو سویمان می گذرد

عقربه را تکان داد و

ما پیر شدیم.

 

 

باد،

 رفتن بود

زندگی،

رفتن بود

آمدن،

 رفتن بود

 

 

انسان و ابر

در هزار شکل می گذرند


و امروز آنقدر شفافیم

که قاتلان درونمان پیداست

 

و دریای شهرمان

چنان خسته است

که عنکبوت

بر موج هایش تار می بندد

 

کاش

کسی این مارها را عصا کند

و کاش آنکه استخوان هایم را می لیسید

شعرهایم را از بر نبود

 

...

 

زنبورها را مجبور کرده ایم

از گل های سمی عسل بیاورند

و گنجشکی که سال ها

بر سیم برق نشسته

از شاخه درخت می ترسد

 

با من بگو چگونه بخندم؟

وقتی که دور لب هایم را

 مین گذاری کرده اند

 

...

 

ما

کاشفان کوچه های بن بستیم

حرف های خسته ای داریم

 

این بار

پیامبری بفرست

که تنها گوش کند.




و درد

که این بار پیش از زخم آمده بود

آنقدر در خانه ماند

که خواهرم شد

با چرک پرده ها

با چروک پیشانی دیوار کنار آمدیم

و تن دادیم

به تیک تاک عقربه هایی

که تکه تکه مان کردند

پس زندگی همین قدر بود ؟

انگشت اشاره ای به دوردست ؟

برفی که سال ها

بیاید و ننشیند ؟

 

و عمر

که هر شب از دری مخفی می آید

با چاقویی کند

...

ماه

شاهد این تاریکی ست

و ماه

دهان زنی زیباست

که در چهارده شب

حرفش را کامل می کند

وماهی سیاه کوچولو

که روزی از مویرگ های انگشتانم راه افتاده بود

حالا در شقیقه هایم می چرخد

 

در من صدای تبر می آید.

آه ، انارهای سیاه نخوردنی بر شاخه های کاج

وقتی که چارفصل به دورم می رقصیدند

رفتارتان چقدر شبیه ام بود

 

درمن فریادهای درختی ست

خسته ازمیوه های تکراری

 

من ماهی خسته از آبم

تن می دهم به تو

تور عروسی غمگین

تن می دهم

به علامت سوال بزرگی

که در دهانم گیر کرده است.

 

پس روزهایمان همین قدر بود؟

 

و زندگی آنقدر کوچک شد

تا در چاله ای که بارها از آن پریده بودیم

افتادیم.




پرندگان پشت بام را دوست دارم

دانه‌هایی را که هر روز برایشان می‌ریزم

 

در میان آن‌ها

یک پرنده‌ی بی‌معرفت هست

که می‌دانم روزی به آسمان خواهد رفت

و برنمی گردد.

من او را بیشتر دوست دارم



یک جفت کفش

چند جفت جوراب با رنگ های نارنجی و بنفش

یک جفت گوشواره ی آبی

یک جفت ...

 کشتی نوح است

این چمدان که تو می بندی !

بعد

صدای در

از پیراهنم گذشت

از سینه ام گذشت

از دیوار اتاقم گذشت

از محله های قدیمی گذشت

 و کودکی ام را غمگین کرد. 

کودک بلند شد

و قایق کاغذی اش را بر آب انداخت

او جفت را نمی فهمید

تنها سوار شد

آب ها به آینده می رفتند.

 

همین جا دست بردم به شعر

و زمان را

مثل نخی نازک

بیرون کشیدم از آن

دانه های تسبیح ریختند :

 من...تو

کودکی

قایق کاغذی

نوح آینده 

تو را

با کودکی ام

بر قایق کاغذی سوار کردم  و

به دوردست فرستادم

بعد با نوح

در انتظار طوفان قدم زدیم


ده شعر کوتاه

1

به شانه ام زدی

که تنهایی ام را تکانده باشی

به چه دل خوش کرده ای ؟!

 تکاندن برف

از شانه های آدم برفی ؟!

 

2

دزدی در تاریکی

به تابلوی نقاشی خیره مانده است

 

3

صدای قلب نیست 

صدای پای توست

که شب ها در سینه ام می دوی

 کافی ست کمی خسته شوی

کافی ست بایستی

 

4

پرواز هم دیگر 

رویای آن پرنده نبود

دانه دانه پرهایش را چید 

تا بر این بالش 

خواب دیگری ببیند

 

۵ 

دریای بزرگ دور 

یا گودال کوچک آب

فرقی نمی کند

زلال که باشی 

آسمان در توست

 

6

کلید  

بر میز کافه جامانده است 

مرد

مقابل خانه جیب هایش را می گردد

آینده

در گذشته جا مانده است

 

7

موسیقی عجیبی ست مرگ. 

بلند می شوی

و چنان آرام و نرم می رقصی 

که دیگر هیچکس تو را نمی بیند

 

 ۸

فراموش کن 

مسلسل را 

مرگ را 

و به ماجرای زنبوری بیاندیش

که در میانه ی میدان مین

به جستجوی شاخه گلی ست

 

9

زیر این آسمان ابری

به معنای نامش فکر می کند 

گل آفتابگردان!

 

10

گرگ

شنگول را خورده است

گرگ

منگول را تکه تکه می کند...

بلند شو پسرم !

این قصه برای نخوابیدن است

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد