آنسوی هرچه حرف و حدیث امروز است...

بگذار عشــــــــق خاصیت تو باشد نه رابطه خاص تو با دیگری...

آنسوی هرچه حرف و حدیث امروز است...

بگذار عشــــــــق خاصیت تو باشد نه رابطه خاص تو با دیگری...

نم...


خبرِ خیرِ تو از نقل رفیقان سخت است
حفظ حالات من و طعنه‌ی آنان سخت است

لحظه‌ی بغض نشد حفظ کنم چشمم را
در دل ابر، نگه‌داریِ باران سخت است

کشتی کوچک من هرچه که محکم باشد
جستن از عرصه‌ی هول‌آور طوفان سخت است

ساده عاشق شده‌ام... ساده‌تر از آن رسوا
شهره‌ی شهر شدن با تو چه آسان سخت است

ای که از کوچه‌ی ما می‌گذری، معشوقه
بی‌محلی سر این کوچه دو چندان سخت است

زیر باران که به من زل بزنی خواهی دید
فن تشخیص نم از چهره‌ی گریان سخت است

 

آبان...

کـفـر مـی گـویـم کـه ایـمـان نـیـز آرامـم نـکـرد

گـریـه هـای زیـر بـاران نـیـز آرامـم نـکـرد

خـواب مـیـبـیـنـم کـه دنـیـا بـا تـو شـکـل دیـگـری سـت

خـواب صـادق یـا پـریـشـان نـیـز آرامـم نـکـرد

دل کـه مـی گـیـرد نـمـی گـویـد کـجـا بـایـد گـریـسـت

گـریـه کـردن در خـیـابـان نـیـز آرامـم نـکـرد

سـعـدیـا گـفـتـی کـه مـهـرش مـی رود از دل ولـی

مـهـر رفـت و مـاه آبـان نـیـز آرامـم نـکـرد . .

خسته ام مثل جوانی که پس از سربازی
بشنود یک نفر از نامزدش دل برده
مثل یک افسر تحقیق شرافتمندی
که به پرونده ی جرم پسرش برخورده
خسته ام مثل پسر بچه که درجای شلوغ
بین دعوای پدر مادر خود گم شده است
خسته مثل زن راضی شده به مهر طلاق
که پس از بخت بدش سوژه ی مردم شده است
خسته مثل پدری که پسر معتادش
غرق در درد خماری شده فریاد زده
مثل یک پیرزنی که شده سرباز عروس
پسرش پیش زنش بر سر او داد زده
خسته ام مثل زنی حامله که ماه نهم
دکترش گفته به درد سرطان مشکوک است
مثل مردی که قسم خورده خیانت نکند
زنش اما به قسم خوردن آن مشکوک است
خسته مثل پدری گوشه ی آسایشگاه
که کسی غیر پرستار سراغش نرود
خسته ام بیشتر از پیر زنی تنها که
عید باشد نوه اش سمت اتاقش نرود
خسته ام کاش کسی حال مرا می فهمید
غیر از این بغض که در راه گلو سد شده است
شده ام مثل مریضی که پس از قطع امید
در پی معجزه ای راهی مشهد شده است


گفتند...

مـا نـه خـون رنـگـیـن تـری داریـم

نـه چـشـم و ابـروی مـشـکـی تـری !

مـی گـذرد . .

و سـال بـه سـال یـادی از هـم نـمـی کـنـیـم

بـعـدهـا . .

مـثـل هـمـه آن هـا کـه

بـه هـم گـفـتـنـد "دوسـتـت دارم"

و سـال بـه سـال یـادی از هـم نـکـردنـد . . .

  

نیست...

در خیالات خودم، در زیر بارانی که نیست،
می رسم با تو به خانه از خیابانی که نیست
می نشینی رو به رویم خستگی در می کنی،
چای می ریزم برایت توی فنجانی که نیست 
باز می خندی و می پرسی که حالت بهتر است؟
باز می خندم که خیلی، گرچه می دانی که نیست 
شعر می خوانم برایت واژه ها گل می کنند،
یاس و مریم می گذارم توی گلدانی که نیست 
چشم می دوزم به چشمت، می شود آیا کمی
دستهایم را بگیری بین دستانی که نیست؟ 
وقت رفتن می شود با بغض می گویم نرو
پشت پایت اشک می ریزم توی ایوانی که نیست 
می روی و خانه لبریز از نبودت می شود،
باز تنها می شوم با یاد مهمانی که نیست 
رفته ای و بعد تو این کار هر روز من است،
باور اینکه نباشی کار آسانی که نیست...

پ.ن:دیشب برام خوندش