آنسوی هرچه حرف و حدیث امروز است...

بگذار عشــــــــق خاصیت تو باشد نه رابطه خاص تو با دیگری...

آنسوی هرچه حرف و حدیث امروز است...

بگذار عشــــــــق خاصیت تو باشد نه رابطه خاص تو با دیگری...

نمی خواهد...


خداحافظی بوق و کرنا نمی خواهد
خداحافظی دلیل
بحث
یادگاری
بوسه
نفرین
گریه
...
خداحافظی واژه نمی خواهد!

خداحافظی یعنی
در را باز کنی
و چنان کم شوی از این هیاهو
که شک کنند به چشم هایشان
به خاطره هایشان
به عقلشان
و سوال برشان دارد
که به خوابی دیده اند تو را تنها!؟
یا توی سکانسی از فیلمی فراموش شده!؟

خداحافظی یعنی
زمان را به دقیقه ای پیش از ابتدای آشنایی ببری
و دستِ آشنایی ات را پیش از دراز کردن
در جیب هایت فرو کنی
و رد شوی از کنار این سلام خانمان سوز
خداحافظی
"خداحافظ" نمی خواهد!


سایه...


بانوی من!

در این راه طولانی - که ما بی خبریم و چون باد می گذرد-

بگذار خرده اختلاف هایمان با هم باقی بماند. خواهش می کنم!

مخواه که یکی شویم، مطلقا یکی!

مخواه که هر چه تو دوست داری ، من همان را، به همان شدت

 دوست داشته باشم و هر چه من دوست دارم، به همان گونه

 مورد دوست داشتن تو نیز باشد!

مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم، یک ساز را، یک کتاب را،

 یک طعم را،یک رنگ را و یک شیوه نگاه کردن را!

مخواه که انتخابمان یکی باشد، سلیقه مان یکی و رویاهامان

یکی!

هم سفر بودن و هم هدف بودن ، ابدا به معنی شبیه بودن و

 شبیه شدن نیست و شبیه شدن دال بر کمال نیست، بل دلیل

 توقف است...

عزیز من!

دو نفر که سخت و بی حساب عاشق هم اند و عشق آنها را به

 وحدتی عاطفی رسانده است؛ واجب نیست که هر دو صدای کبک،

 درخت نارون ،حجاب برفی، قله ی علم کوه ، رنگ سرخ و بشقاب

سفالی را دوست داشته باشنداگر چنین حالتی پیش بیاید، باید گفت

 که یا عاشق زائد است یا معشوق.

 یکی کافیست. عشق، از خودخواهی ها و خود پرستی ها گذشتن

 است اما، این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست.

من از عشق زمینی حرف می زنم که ارزش آن در "حضور" است

نه در محو و نابود شدن یکی در دیگری.

بانوی من!

اگر زاویه دیدمان نسبت به چیزی یکی نیست، بگذار یکی نباشد.

 بگذار در عین وحدت مستقل باشیم. بخواه که در عین یکی بودن ،

یکی نباشیم. بخواه که همدیگر را کامل کنیم نه ناپدید... بگذار صبورانه

 و مهرمندانه در باب هر چیز که مورد اختلاف ماست بحث کنیم اما

نخواهیم که بحث ، ما را به نقطه ی مطلقاواحدی برساند.

بحث، باید ما را به ادراک متقابل برساند نه فنای متقابل!

اینجا سخن از رابطه ی عارف با خدای عارف در میان نیست،

سخن از ذره ذره ی واقعیت ها و حقیقت های عینی و جاری

زندگیست.

بیا بحث کنیم! بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم! بیا کلنجار برویم!

 اما سرانجام نخواهیم که غلبه کنیم.

بیا حتی اختلافهای اساسی و اصولی زندگی مان را ،در بسیاری

 زمینه ها، تا آنجا که حس می کنیم دوگانگی، شور و حال و زندگی

 می بخشد، نه پژمردگی و افسردگی و مرگ، حفظ کنیم. من و تو

حق داریم در برابر هم قد علم کنیم و حق داریم بسیاری از نظرات

 و عقاید هم را نپذیریم بی آنکه قصد تحقیر هم را داشته باشیم.

عزیز من!

بیا متفاوت باشیم.متفاوت...

...

دلم یه ... طولانی میخواد بلند و از ته دل 

  

یه جایی که هیچکس نه صدامو بشنوه نه بخواد دلداریم بده 

 

 

چه صفایی...

یـک روز مـی بـوسـمـت !


پـنـهـان کـردن هـم نـدارد

مـثـل خـنـده هـای تـو نـیـسـت کـه مـخـفـی شـان مـی کـنـی،

یـا مـثـل خـواب دیـشـب مـن کـه نـبـایـد تـعـبـیـر شـود !

مـثـل نـجـابـت چـشـمـهـای تـو اسـت،

وقـتـی کـه تـوی سـیـاهـی چـشـمـهـای مـن عـریـان مـی شـونـد . .

عـریـانـی اش پـوشـانـدنـی نـیـسـت، پـنـهـان نـمـی شـود . . .

 

یـک روز مـی بـوسـمـت !

یـکـی از هـمـیـن روزهـایـی کـه مـی خـنـدانـمـت،

یـکـی از هـمـیـن خـنـده هـای تـو را نـاتـمـام مـی کـنـم :

مـی بـوسـمـت !

و بـعـد،

تـو احـتـمـالـا سـرخ مـی شـوی،

و مـن هـم کـه پـیـش تـو هـمـیـشـه سـرخـم . . .

 

یـک روز مـی بـوسـمـت !

یـک روز کـه بـاران مـی بـارد،

یـک روز کـه چـتـرمـان دو نـفـره شـده،

یـک روز کـه هـمـه جـا حـسـابـی خـیـس اسـت

یـک روز کـه گـونـه هـایـت از سـرمـا سـرخ سـرخ،

آرام تـر از هـر چـه تـصـورش را کـنـی،

آهـسـتـه،

مـی بـوسـمـت . . .

 

یـک روز مـی بـوسـمـت !

هـر چـه پـیـش آیـد خـوش آیـد !

حـوصـلـه ی حـسـاب و کـتـاب کـردن هـم نـدارم !

دلـم تـرسـیـده، کـه مـبـادا از فـردا

دیـگر "عـشـق مـن" نـبـاشـی . .

آخـر، عـشـق سـه حـرفـی کـلـاس اول مـن،

حـالـا آن قـدر دوسـت داشـتـنـی شـده

کـه بـرای خـیـلـی هـا سـه حـرف کـه سـهـل اسـت،

هـزار هـزار حـرف بـاشـد . .

بـه قـول شـاعـر :

عـشـق کـلـاس اول، تـنـهـا سـه حـرف اسـت،

امـا کـلـاس آخـر، عـشـق هـزار حـرف اسـت . . .

 

یـک روز مـی بـوسـمـت !

فـوقـش خـدا مـرا مـی بـرد جـهـنـم !

فـوقـش مـی شـوم ابـلـیـس !

آنـوقـت تـو هـم

بـه خـاطـر ایـن کـه یـک "ابـلـیـس" تـو را بـوسـیـده،

جـهـنـمـی مـی شـوی !

جـهـنـم کـه آمـدی،

مـن آن جـا پـیـدایـت مـی کـنـم

و از لـج خـدا هـر روز مـی بـوسـمـت !

وای خـدا !

چـه صـفـایـی پـیـدا مـی کـنـد جـهـنـم . . !

 

یـک روز مـی بـوسـمـت !

مـی خـنـدم و مـی بـوسـمـت !

گـریـه مـی کـنـم و مـی بـوسـمـت !

یـک روز مـی آیـد کـه از آن روز بـه بـعـد،

مـن هـر روز مـی بـوسـمـت !

لـبـهـایـم را مـی گـذارم روی گـونـه هـایـت،

و بـعـد هـر چـه بـادا بـاد :

مـی بـوسـمـت !

تـو احـتـمـالـا سـرخ مـی شـوی،

و مـن هـم کـه پـیـش تـو

هـمـیـشـه سـرخـم . . .

  


بی فایده...

وقتی از زمین نمی‌شود بیرون زد

فرار بی‌فایده‌ست ..

شبیه ِ وقتی که نمی‌خواهی گوش کنی


اما می شنوی ...

یا...

گاهی خوابت را می‌بینم
بی‌صدا
بی‌تصویر
مثلِ ماهی در آب‌های تاریک
که لب می‌زند و...
معلوم نیست
حباب‌ها کلمه‌اند
یا بوسه‌هایی از دل‌تنگی